دانلود رمان های هانیه وطن خواه
خلاصه کتاب
با یک ساقه طلایی صبح خود را آغاز کردم و صلواتی بلند بالا به روح پرفتوت آقای بزرگی فرستادم که مرا اینطور از خواب زندگی می انداخت. نتیجه من چیزی نبود که با دوساعت خوابیدن درست درمان شود. بی شک باید در دفتر خودم را به چند لیوان چای می بستم تا کمی نمای چشم هایم التیام پیدا کند. کیف لپ تاپ آقای بزرگی را به دیوار کنار درب تکیه دادم و روی پله های ایوان نشستم و بستن بند کفش های اسپرتم شدم. نگاهم را گرد حیاط چرخاندم
خلاصه کتاب
یادت باشد دلت که شکست سرت را بگیری بالا… / تلافی نکن… / فریاد نزن… / شرمگین نباش…
حواست باشد دل شکسته گوشه هایش تیز است… / مبادا که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی…
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود… / صبور باش و ساکت… / بغضت را پنهان کن… / رنجت را پنهان تر…
خلاصه کتاب
در این بلبشوی نابه سامانی کافه، نمی دانم یکهو به ایران آمدن این لهراسب و ونداد از کجا سر برآورده بود؟ حالا مثلا در این بلبشو نمی آمدند، اتفاقی می افتاد؟ واجب بود تخصصشان را زودتر از موعد بگیرند که مامان و خاله، به جان ما بیوفتند تا جانمان به لبمان برسد؟ خوشم می آمد لیلا که از هفت دولت آزاد، چپیده بود در اتاقش تا پروپوزالش را روبراه کند … آن وقت من مانده بودم در خدمت مامان … مامان هم در این میان صرفه جویی می کرد و جدای از دست هایم، از گوش هایم هم کار می می کشید