یادت باشد دلت که شکست سرت را بگیری بالا… / تلافی نکن… / فریاد نزن… / شرمگین نباش…
حواست باشد دل شکسته گوشه هایش تیز است… / مبادا که دل و دست آدمی را که روزی دلدارت بود زخمی کنی…
مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود… / صبور باش و ساکت… / بغضت را پنهان کن… / رنجت را پنهان تر…
من هلیا… ملقب به هکر قلب…
و تو پسری مرموز… ملقب به هکر ماشین…
من دختری که نه عاشق بوده و نه سعی به معشوق شدن داشته…
داستان من و تو داستان دو آدمی است پر غرور…
باخت از آن من نیست…
عشق من تو را به زانو در خواهد آورد…
یاد من قدم هایت را سست میکند…
و نگاه من دین و ایمانت را به آتش میکشد و تو در خاکستر چشمان من خواهی سوخت…
این من نیستم که غرورم را شکسته و اعتراف میکند…
چهار ساله همه ازش متنفرن پدر مادر برادر حتی همه ی فامیل با نگاه های پر از نفرت دلش رو بدرد میارن… فقط و فقط به جرم بی گناهی بی گناهی که تو دادگاه همه گناهکاره… تا اینکه بالاخره بعد از چهار سال غریبه ای رو میبینه که از هر آشنایی براش آشناتره یا شاید هم آشنایی که از هر غریبه ای براش غریبه تره… خودش هم نمیدونه ولی این میشه نقطه ی آغاز دوباره ای برای داستان زندگی اون ….
داستانش در مورد دختری به اسم ملیساست که توی دانشگاهشون سر تور کردن یه بچه مثبت با اعتقادات دینی محکم با دوستاش شرط میبنده. در واقع داستان تقابل افرادی از یک نسل ولی با اصول اعتقادی متفاوت و در اصل از دو دنیای متفاوت است و در این بین...
سونا پیرزاد که دانشجوی هتل داری در قشم است، شبانه و با تلفنی که به او می شود به تهران بر می گردد. جایی که برای او آبستن حوادثی است که این داستان را شکل خواهد داد. داستانی درباره زخم ها و مرهم ها، کینه ها و بخشش ها، درد ها و درمان ها …
قصــه درمورد دختری به اسم آیناز که نه زیبایی افسانه ای داره که زبان زد خاص وعام باشه نه پول وثروتی که پسرا برای ازدواج با اون به صف
باایستن دختری با قیافه معمولی که تو همین جامعه زندگی میکنه وبر خلاف تمام دخترا که عزیز کرده باباشون هستن این دختر نیست باباش در کمال ناباوری ونامردی آیناز وجای بدهیش میده به طلبکارش…ومسیر زندگی این دختر از راهی باز میشه که هیچ وقت فکرش وهم نمی کرد…
بهار دانشجوی دندانپزشکی، دختر زیبا و مهربونیه که حمایت سهتا برادر باغیرت و متعصب رو پشتش داره. به مردی دل میبنده که سراسر وجودش غرور و خشونت نشسته. یه ارتباط شکل میگیره که یه سرش محبت، مظلومیت، لطافته و یه سرش غرور و کلهشقی. وقتی پای احساس میاد وسط, حالا که قراره دلا به هم نزدیک بشن, حقایقی رو میشه که پای برادرای بهار به ماجرا باز میشه. وقتی حرف غیرت و تعصب وسط باشه هیچی نمیتونه جلوی یه مرد رو بگیره…
رسومات كهنه و متحجر يك قبيله
مرا از دل تمدن بيرون كشيد و حال من اسير امپراطوري بزرگ تو !
خانى و جان شده اي…
سرزمين وجودم را با يك شبيخون به تاراج ببر و قلبم تنها غنيمت اين جنگ!
قسم ميخورم تسليم تسليمم…
درنگ نكن با عشق بتازان و بيا….
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " نایس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.