خلاصه کتاب
میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند!
چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را دور گلویم انداخته بود و داشت خفه ام میکرد!
خفگی بهترین تعریف برای این حال نزار و بی نفسی بود.
صدای جیغ مژگان را بیخ گوشم می نشیندم و فکر میکردم چقدر خوب است که دستی دور گلویش نیست و میتواند راحت داد بکشد، زار بزند!
خاک ها را روی تن مادر دوست داشتنی از دست رفته ام ریختند صدا در گلویم شکست و فقط توانستم خاک ها را چنگ بزنم
https://niceroman.ir/?p=10855
لینک کوتاه محصول: