خلاصه کتاب
رادان؛ وارد اتاق شدم و در رو بستم! کتم رو درآوردم و با عصبانیت به گوشه اتاق پرت کردم. نفس های عمیق می کشیدم! داد زدم: لعنتی! عطری که روی میز بود رو برداشتم و محکم به آینه کوبیدم . از صدای وحشتناکی که به وجود اومد، یک قدم عقب رفتم. به ثانیه نکشید همه پشت در بودن! صدای مامانم که گریه می کرد می اومد. – رادان؟ خوبی مادر؟ چی کار می کنی با خودت؟ بیا در رو باز کن…! خواهش می کنم. – چیزی نیست فقط سرم درد می کنه! مامان: رادان به خدا چیزی نیست مادر!
https://niceroman.ir/?p=6987
لینک کوتاه محصول: