خلاصه کتاب
قرار بی قراری هام شده بود،همون دختر...
همون دختره رعیت...
همون رخت شور عمارتم، با دو تیله ی مشکی دلم رو گرو دلش کرد...
این ننگ بود،ننگ بود همسر شدن با یه رعیت،هم بالین شدن با دختری که همه میگفتن شپش از سر و روش میباره،اما اینطور نبود...
اون زیبا بود و خواستنی،اما نشدنی بود..
به رو آوردن احساس ام جلوی ندیمه ها برای اون دختر رعیت حقارت بود...
https://niceroman.ir/?p=12811
لینک کوتاه محصول: