خلاصه کتاب
پاهایم را زیر صندلی بههم پیچاندم و کف دستم را با حرص به مانتوام کشیدم. عرق لعنتی! نباید هول میکردم، نباید خراب میکردم، من به این کار نیاز داشتم! شش سال درس نخوانده بودم که بنشینم توی خانه و بچه نگه دارم! باید به همه ثابت میکردم آدم درجا زدن نیستم. به حسام فکر کردم و لبخند کل صورتم را پوشاند. به بوسهاش فکر کردم، وقتی که صبح داشت بدرقهام میکرد.
https://niceroman.ir/?p=5777
لینک کوتاه محصول: