من ماهرخ... فقط ۱۵ سالم بود که خونبس پسر ارباب شدم. اون پزشک روستا بود، مردی پر جذبه که از زن اولش بچه دار نمیشد… همونقدری که هیبت اش من و میترسوند اون هم از من متنفر بود برای همین میگفت نمیخواد ازم بچه دار بشه… ولی بلاخره به اصرار مادرش شبی جلوی چشمای زنِ اولش…
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " نایس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! - پشتیبانی وبسایت گروه فریا
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.