خلاصه کتاب
صدای رنجورم از میان لبهای ترک خورده و خونین مانند ناله کودکی دو ساله بلند شد: ننه سکینه خسته ام! درد دارم! پس کی راحت میشم! چرا دست از سرم برنمیدارن! چن روزه رفتم توی 18 سالگی، الان هفت ساله گیر این لاشخورها افتادم! پس چرا هیشکی صدای منو نمیشنفه؟ چرا هیشکی کمکم نمیکنه؟ یعنی همه منو فراموش کردن؟؟ اشکام سرگرفت … ننه سکینه نالان گفت: آخ خ خ خ الهی دورت بگردم ناشکری نکن عزیزم! بازم خدا رو شکر که همیشه اینجا نیستن که تن و بدنتو بلرزونن! این نکبتهای خدا، همیشه ی خدا ضعف کشن!
https://niceroman.ir/?p=2088
لینک کوتاه مطلب: