خلاصه کتاب
نگاهم رو می ندازم توی جمعیت
این همه هیاهو و شلوغی یعنی بین این همه آدم کسی نبود که بیاد به استقبال ما؟
عجب سوال مزخرفی بود که از ذهنم گذشت !
معلومه که نبود معلومه که من و بابا باید بازهم تنها باشیم .
از روی استیصال شونه هام رو انداختم بالا و دستم رو دور بازوی بابا حلقه کردم .
چشم های آبیش انگار بیشتر می درخشید حتما اشک بود اشکی که چندسالی هست مهمون شده تو
چشمامون .
ولی من هنوزم دختر مامانم هستم، مادری که تا آخرش برای زندگی و خوشبختیِ من جنگید می
دونستن که اگه بیان اینجا طرد می شن .
عجب دلیل مسخره ای طرد شدن !
فقط بخاطر اینکه روی حرف آقابزرگ حرف زدن و گفتن که می خوان زندگیشون رو توی یه کشور
دیگه ادامه بدن !
طرد شدن بخاطر اینکه می خواستن به بلند پروازی هاشون بیشتر پر و بال بدن !
افکارم رو محو کردم و به تاکسی که جلوی من و بابا ایستاده بود نگاهی انداختم .
راننده سریع کیفمون رو گذاشت صندوق عقب و نشست پشت رل ماشین.
https://niceroman.ir/?p=663
لینک کوتاه مطلب: