خلاصه کتاب
تنهایی سنگینی میکند روی شانههایم،
آرام و بیصدا مثل نسیمی که تنها میگذرد،
هنوز هم؛صدای گریهی آن دخترک در گوشم میپیچد،
مثل ترنم آهستهای که خواب و بیداریام را به هم میریزد.دلتنگی آرام آمد و نشست،
مثل لحظهای بین نفسها که نمیشود رها کرد،
و چشمان قهوهایات،
نه فقط رنگ که قصهای عمیق،
مرا هر بار به دنیایی میکشاند
که در آن گم میشوم، بیهیچ واژهای...حال میگویم
که من،
گمشدهام
در قهوهای چشمان تو،
و به امید آنم که پیدایم کنی.!