خلاصه کتاب
سایه های سیاه نزدیک میشدندخیلی نزدیک اوسعی داشت فرارکنداما سرعت سایه
هابیشتربود،سایه هابه اورسیدندهمه جادرتاریکی مطلقی فرورفت،جوانی
رادیدصورتش معلوم نبوداماچشمان تیله ای اش که ازخشم میدرخشیدمشخص
بود،دخترک ترسیدوفرارکردباتمام سرعت میدویداما ان دوجفت چشم تیله ای هم
دنبالش بود دخترک سرعتش رازیادکردبیش تروبیش تر ان قدردویدکه ناگهان زیرپایش
خالی شد،پوزخند ان دوچشم تیله ای مشخص بودودخترک ازصخره ای بلندپرتاپ
شد.......
باجیغی ازخواب پرید،عرق سردی روی پیشانی اش بودصداهابرایش گنگ بود
_باران، باران... صدامومیشنوی؟چیزی نیست خواب دیدی حالت خوبه؟
به اطرافش نگاه کرددراتاقش بودوسمانه دوست وهمسایه شان کنارش بودبه صورت
مهربان ونگرانش نگاه کردوباصدای ضعیفی گفت:چیشده؟
https://niceroman.ir/?p=739
لینک کوتاه مطلب: