خلاصه کتاب
زیر لب غر می زنم.
-باشه فرهود خان، بازم بد قولی، حالا بیا دارم برات!
از پشت دسته گل رو روبروی صورتم میگیری و میدونی باز از بدقولیت ناراحتم.
-عفو بفرمایید بانو!
با لبخند بر می گردم سمتت، آخه مگه میشه از تو ناراحت شد!
-علیک سلام، بازم بد قولی!
آروم با نوک انگشتت میزنی به بینیم.
-می دونی که درگیرم چشم آهوی پاییزی، همین یه ساعت هم برا دیدنت کلی منت می کشم بانو!
پشت چشم نازک می کنم.
-منت میزنی!
می خندی، چال گونه ات بهم چشمک می زنه و شیطونه میگه بپرم گازت بگیرماااا!
می فهمی، عقب عقب میری و انگشت اشاره اتو جلو چشمام تکون میدی.
-آی آی آی، شیطونی نداریما!
لبمو کج می کنم و دسته گل رو تو هوا تکون میدم.
-مگه با تو میشه شیطونی کرد، خشک!
باز میخندی و دست به بغل میگی:
-همه چیز درست میشه!
چشمک می زنم.
-کی؟
سرتو میاری جلو و چقدر دلم می خواد ببوسمت!
-پس فردا بابام برمیگرده!
تقریبا جیغ میزنم.
-شوخی میکنی؟