خلاصه کتاب
پا به سرزمین مادري میگذارد ، خانواده اش را می بیند اما یک چیز
این میان هنوز برایش نامفهوم است
می خوانیم قصه ي هستی را تا بدانیم این راز سر به مهر او را به کجا می کشاند!!!سیگارو از روي لبش برمی داره و زیر پا پرده ضخیم همون غرور
له می کنه، مثل همه ي دورو بري هاش که مثل یه تیکه آشغال بهشون نگاه میکنه!
صورتم که از دیدن اون جلاد جمع شده بود حالا با رفتنش باز میشه و یک خنده کم
گوشه لبم میشینه وغرور به چهره م برمیگرده. صداي فریادم توي سالن مرمري خونه می پیچ ه، از اینکه ب ا زیر دستام اینطوري
برخورد کنم بیزارم، وقتی غمو ترسو تو چشماشون می بینم ازخودم بدم می یاد، ولی
من تقصیري ندارم اون بی همه چیز حتی تنها دلخوشیمو هم ازم گرفته!
دوباره صدام تو سالن می پیچه:
الان کجاست؟
تو حیاط،کنار جکی.
چی؟ اونو بردین کنار اون وحشی؟!
https://niceroman.ir/?p=682
لینک کوتاه مطلب: