خلاصه کتاب
راجب دختری به اسم پرینازه که توی بچگی اتفاقاتی میوفته و خانواده شون از هم میپاشه ومقصر تمام اتفاقات کینه ی کهنه و بزرگی هست که سامان اذر از بچگی توی دلش بزرگ میکنه وباعث میشه پریناز به راه های نادرست کشیده بشه توی همین بینوقتی که غرق تو منجلاب گناهه کسی رو میبینه که زندگیش رو تغییر میدهسختی داره جدایی داره اما پایانش عشقی خالص و قشنگهکاله پشمی مشکیمو جلوتر کشیدم جوری که ابروهای حناییم زیر کاله گم شد لبه های
کاپشن رنگ و رو رفته ی کرمی مو جلوتر کشیدم گوشه ی بازار شلوغ ایستادم انگشت
اشاره مو کشیدم زیر بینیم با گوشه ی چشمام همه جارو زیر نظر گرفتم یه خانوم مسن با
چادر خب این چادر داره مسن هم هست گناه داره چشم چرخوندم و رسید به یه پیر مرد که
از صد قدمی معلوم بود از من نیازمند تره پوفی کردمو چشمم خورد به پسر جوونی با
https://niceroman.ir/?p=862
لینک کوتاه مطلب: