خلاصه کتاب
“نیلا” شالم را از روی صندلی برداشتم و روی سرم انداختم در بالکن باز کردم نسیم خنکی به صورتم خورد. نگاهی به کوچه انداختم گربه ها مشغول جدال با هم دیگه بودن. مزدا ٣مشکی رنگی ترمز کرد و نیما پیاده شد. ماشین بعد از چند دقیقه مکث شروع به حرکت کرد. در بستم و شالم را در آوردم. بعد از دو سه ساعتی صبا و نیما قصد رفتن کردن تا دم در همراهیشون کردم
https://niceroman.ir/?p=1786
لینک کوتاه مطلب: