خلاصه کتاب
همیشه با خودم فکر میکردم که تا به عمرم چهقدر مفهوم خانواده را درک کردم. چهقدر با خانوادهام خوب بودم. چهقدر با آنها وقت گذراندم. چهقدر از پیلهی تنهاییام بیرون آمدم و گذاشتم کنارم باشند؟ده سالی میگذرد از نوشتنم. ده سال خندیدم. گریه کردم. تلاش کردم. گاهی جا زدم و گاهی هم جنگیدم. وقتی آرزوهای واهی ام را میشنیدند میخندیدند و میگفتند تو کجا و نویسندگی کجا؟ مگر طراحی و نویسندگی با هم سنخیتی دارند؟ آنها نمیدانستند که من درونم از همان شش سالگی یک نویسنده رشد دادم.رفتنی ها رفتند و آمدنی ها هم آمدند. پشتم را خالی و پر کردند. اما کسانی که همیشه بودند نرفتند. کسانی که دورادور تکیهگاهم بودند.حالا من در آستانهی نیمهی دهه سوم زندگیام اینجا ایستادهام. رمان هایم دهه سوم را گذراندهاند ولی. پایانمان هرچه باشد.
https://niceroman.ir/?p=178
لینک کوتاه مطلب: