خلاصه کتاب
تیرشلیک شد.....
شکارلبخندی برلب....
قطره ای اشک سرخ رنگ گوشه ی چشمش معلق بود....
بزن تیروبشکاف این سینه را...
که آغوش من بسته هرگزمباد...
شکاردرون خون خویش میرقصد....
شکارچی می گرییدوهم آغوش شکارمیرقصید...
همه جالاله رویید...
عشق من متولدشد.....
پوزخندی زدم:تموم شد؟
دستاشوروچشماش گذاشت وهای های گریه کرد
ازروی صندلی بلندشدم که ترسیدوتوکنج دیوارمخفی شد.....
خم شدم وبهش نگاه کردم:ببین دورم زده باشی جوری دورت میزنم جوری به خاک
سیاه میشونمت که اسممویادت نره... فهمیدی?
چشمای گریونشوبهم دوخت :بخدامن اینکارونکردم...
دادزدم:چرت وپرت حواله نکن...فقط بفهمم فقط آماربگیرم توباعثشی خودت دیه
بقیشوحدس بزن...حالاازجلوی چشمام گمشو
به سختی ایستادودرآخرنگاهی بهم کردکه اخم وحشت ناکی کردم....
وقتی رفت ارجمندداخل شد...:سلام آقابامن امری داشتید؟
نگاموازپنجره به چشمای تیزوبرنده ارجمنددوختم:این دختره واخراج کن...
متعجب خواست سوالی بپرسه که گفتم:نمیخوام هیچ حرفی بشنوم......
https://niceroman.ir/?p=720
لینک کوتاه مطلب: