خلاصه کتاب
اخدای قلبم.. لیلی عزیز تر از جانم.. کسی که قلبم را به تصرف خود درآورده.. کسی که مرا با آن چشمان سیاهش دیوانه کرده.. آری تو را میگویم.. تو را که هر بار با دیدن دو گوی زیبا و دلنشینت که نمیدانم چه سـِحری در خود پنهان کرده است، مرا مسخ و دگرگون میکند.. نمیدانم!.. اما این را خـــوب میدانم که نه تنها آن دو چشمان قشنگ بلکه من قلبی عاشق را میخواهم که فقط ازان خودم باشد…خود خودم!
به نام آفریدگارعشق
بخشی از داستان
هووووف که چقدرهواگرمه پختم ازگرما
رسیدم خونه باکلافگی کیلدو از کیفم درآوردم ودرو بازکردم و باخستگی خریدارو بردم توآشپزخونه
+سلام مامان مریمی خوبی؟
-سلام دخترگلم خسته نباشی
گونشوبوسیدم
+توهم همینطورمامانی
رفتم تواتاقم..چادرلبنانیم روازسرم درآوردم روچوب لباسی آویزکردم و خودمو انداختم رو تخت.. ازتکوناش وصدای جیرجیرش خنده ریزی کردم همون لحظه تلفن زنگ خورد. بلندشدمو رفتم جواب دادم
+الو
بابا:سلام دخترقشنگم
+سلام بر باباپرهام خودم خسته نباشین
-درمونده نباشی دخترم
بابا باصدایی که معلوم بودعجله ونوعی استرس داره گفت:
-دخترکم میشه تواتاقم نگاه کنی ببینی “پرونده…” گذاشته یانه؟
رفتم نگاه کردم دیدم رو میزش گذاشته
+باباجونی اینجاست
-دخترم من خیلی کاردارم نمیتونم خودم بیام بردارم تانیم ساعت دیگه هم بایدتحویل بدم میتونی واسم بیاری؟
+باشه باباجون الان راه میفتم
-دستت دردنکنه عزیزم.. کاری نداری؟
https://niceroman.ir/?p=184
لینک کوتاه مطلب: