خلاصه کتاب
منم دخترم .منم شادی و خنده رو دوس دارم .
منم دنیای دخترونه رو دوست دارم .اما ……این وسط یه مشکلی هست .
اینکه از همه اینا محرومم …
من محکوم شدم به تاریکی ….
به سردی….به نفرت ….به انتقام گرفتن ….اما …شاید یه روزی خلاص شم از این تاریکی …
شاید تو بتونی نجاتم بدی شاید ………!
قسمتی از رمان
فنجون قهوه رو گذاشتم رو میز جلومو گفتم -بابا ، این کاری و که میگی وبسپرش به من ، من انجامش میدم!
https://niceroman.ir/?p=171
لینک کوتاه مطلب: