خلاصه کتاب
یه سورپریز کوچولو برات دارم » : فی گفت
چشمهاي سبز دایانا غرق در اشک بودند . هنوز در شوك حادثه امشب بود و هنگامی که به فی خیره شد، چهره اش
گرفته بود .
خب قرار بود اتفاقات بدتري هم رخ بدهد .
حالا که این اتفاق بالاخره قرار بود، رخ دهد، کسی احساس عجیبی از آزادي داشت . دیگر لزومی به مخفی کاري، دروغ
و طفره رفتن نبود . بالاخره کابوسشپیش رویش قرار گرفته بود .
چشمهاي طلایی اش با آتش « فکر کنم قبلا باید بهت می گفتم اما نمیخواستم ناراحتت کنم » : فی داشت می گفت
سرکشی که درونش شعله ور بود، برق می زد .
آدام نیز احمق نبود؛ با نگاهی از کسی به فی فوراً متوجه موضوع شد . به سرعت بازوي دایانا را گرفت .
« هرموضوعی هم که باشه، می تونیم بذاریمش واسه بعد . کسی هم باید بره یه سري به مادرش بزنه » : آدام گفت
فی «. نه، نمیشه بمونه واسه بعد . وقتشه که دایانا هم بفهمه چجوري آدمایی دورشو گرفتن » : فی میان حرف او پرید
برگشت تا با دایانا روبرو شود؛ پوست سفیدش در برابر موهاي سیاهش که به تیرگی ظلمت شب بودند، می درخشید . رو
افرادي که انتخابشون کردي؛ دوست جون جونیت و این پسره . آقاي آدام پاك که امکان نداره » : به دخترخاله اش گفت
اشتباهی ازش سر بزنه . می خواي بدونی که چرا نتونستی رهبر بشی؟ می خواي بدونی که واقعاً چقدر ساده لوح
« ؟ هستی
https://niceroman.ir/?p=666
لینک کوتاه مطلب: