خلاصه کتاب
صداي قدمهاي سریعی که از پله ها بالا می اومدن باعث شد عرق سردي
رو تنم بشینه . با هراس به درِ اتاق نگاه کردم.داشت میومد....تو تاریک و
روشن اتاق چشم چرخوندم.چشمم به کمد اتاق افتاد. از بالا تا پایین
نگاهش کردم.بزرگ بود.جا میشدم! سریع به سمتش رفتم و درش رو
بیصدا باز کردم.صداي قدمها آروم تو راهرو پیچید. با یه حرکت رفتم توي
کمد و درشو بستم.
لاي لباسهاي آویزون شده گم شدم.پچ پچ وار غر غر کردم :» نگا چه همه
هم لباس داره مرتیکه ي الاغ ....«
صداي در اتاق که اومد،دستم رفت رو دهنم و چسبیدم به عقب
کمد!چشمهام گشاد شده بود. پیدام میکرد کارم تموم بود!دست دیگم
رفت پشت کمرم و اسلحمو لمس کردم. تمام بدنم خیس عرق بود. قدمها
آروم آروم داشتن به کمد نزدیک میشدن و من واضح تر صداي قلبمو می
شنیدم.چشمامو بستم و لرزون یه بسم ا... گفتم.قدمها جلوي کمد
ایستادند.ضربان قلبم تند تر از این نمیزد!همه ي بدنم می لرزید.
"خدایا درو باز نکنه..."نگاهم به رو به رو بود.نفس نفس میزدم.با حرکت
قدمها به یه جهت دیگه لبخند ترسیده اي روي لبم نشست.
https://niceroman.ir/?p=711
لینک کوتاه مطلب: