خلاصه کتاب
دنگ ... دنگ ... دنگ !
صدای مهیب آونگ ساعت قدیمی، درون سکوت سالن خالی میپیچد . آرام لّی در را باز
میکند . بعد از
دنگدنگ ساعت، صدای قیژمانند در بود که سکوت سالن را بر هم میزد . قدمهای کوتاهش را
تا نزدیکیَِ
میز انتهای سالن میکشاند . یک قدم مانده به میز میایستد . با انگشت سبابه خطی محو روی
غبار میز
میکشد . لبخندی تلخ از تداعی خاطرات دور، صورتش را پر میکند . نزدیکتر میرود و دستش
را به
طرف چراغ مطالعهی خاکگرفتهی روی میز دراز میکند و در فضای تاریک کورسویی نمایان
میشود .
نگاه میچرخاند و توجهش به کاغذ خطخطی و مچالهشدهی روی میز جلب میشود . دست دراز
میکند و
کاغذ میان انگشتانش جای میگیرد . چشمانش را میبندد و لبخند کوچکی را که در حال
شکلگیری
است با اخمی بر پیشانی عوض میکند . دوباره چشم میگشاید و با دیدن خطوط درهم و برهم،
عرقی
سرد جایش را به اخم میدهد .
کاغذ را روی میز پرت میکند و به طرف در حرکت میکند . در سالن به شدت باز میشود و
اسناد
پخششدهی روی زمین همراهَِ باد به رقص در میآیند .
https://niceroman.ir/?p=731
لینک کوتاه مطلب: