نفس حبس شدم رو بیرون دادم و خودم رو از داخل آب کشیدم بیرون… دوباره نفس گرفتم و خواستم حرف بزنم که دوباره با دستاش به شونه هام فشار اورد و سرم رو برد داخل اب.. از زیر اب و یخ هایی که روی اب نقش می بست چهرش رو میدیدم.. درحالی که میخندید دستاش رو به شونم فشار میداد و اجازه بیرون اومدن بهم نمیداد.. کل بدنم یخ بسته بود.. پاهام رو دیگه احساس نمیکردم.. به دستام که روی دستاش قرار داشت نگاه کردم… رنگشون سفید شده بود .. دیدم تار شد و چهره خندونش رو دیگه ندیدم.. فشار دستاش رو شونم کم شد و کلا ازم جدا شد … ولی هیچ جونی تو تنم نمونده بود که بخوام بیرون بیام. کم کم تمام هوشیاریم رو از دست دادم.. چشمام رو باز کردم و خودم رو از بین یخ ها بیرون کشیدم و یه نفس عمیق کشیدم… همونطور که قفسه سینم بالا پایین میشد شروع کردم به سرفه کردن.. به اطراف نگاه کردم ..