خلاصه کتاب
نور گرم و نوازش دهنده خورشيد روى صورت مهتابى و زيباي دخترک نشست ، با غر
غر از خواب بيدار شد و دستش را جلوى صورتش گرفت تا نور خورشيد بيشتر از اين
چشمش را نزند .
_ اه متنفرم از خورشيد !
خودش را پايين کشيد و از تخت پايين پريد ، به اتاق درهم و کثيفش نگاه کرد ،
لبخند عميقى زد و با خود گفت :
_ نميدونم چرا هميشه از کثيفى خوشم مياد !
بوى لجن و کپک در اتاقش را با لذت بوييد و بعد از عوض کردن لباسهايش از اتاقش
خارج شد ، عمو بهروز و عمو ياشارش روى ميز نشسته و مشغول خوردن صبحانه
بودند ، با ديدن دخترک لبخند زدند و عمو بهروزش گفت :
_ به ، اطلس خانوم نفس خودم بيدار شدى ؟ ! بيا صبحانه بدم
_ صبح بخير ، اره ديگه نميبينى ؟
عمو ياشارش طبق معمول اخم کرد و رو به اطلس گفت :
_ يه خورده خوش اخلاق باشى چيزى ازت کم نميشه
https://niceroman.ir/?p=645
لینک کوتاه مطلب: