خلاصه کتاب
پریدم وسط حرفش و گفتم:
– گشتم همه جا رو.
درست هم گشتم.
حتی به چند تا از خدمتکار ها گفتم که کمک کنن، پیدا کنیم هر چی گشتن نبود!
نیست مامان اون همه طلا و پول نیست!
کنارم ایستاد.
– این جوری که تو عصبی هستی، حتما به کسی هم مشکوک شدی.
آره؟
ازش دور شدم.
– ول کن مامان.
– خب بگو باید یه کاری بکنیم دیگه.
سرم رو دور بار تکون دادم.
– آره به یه نفر مشکوکم.
با تعجب گفت:
– کی!
لب برچیدم.
– سمیه.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
– چی!
سمیه خانوم!
چی می گی تو دختر به اون پیرزن بی چاره مشکوکی!
این چه…
– هیس!
برای همین نمی خواستم بگم.
– اون همچین کاری نمی کنه.
کیفم رو از روی تخت برداشتم.
– حالا می بینیم.
به سمت در رفتم که مامان هم دنبالم اومد.
– کجا می ری؟
اخمی کردم.
– می رم ببینم برداشته یا نه.
با خشم گفت:
– بری دیگه نیم بخشمت.
اصلا به این خونه بر نمی گردی.
پوزخندی زدم.
– باشه نمیام.
جلوی در ایستاد.
– تو هیچ جا نمی ری.
نمی ذارم بری.
از زیر دست هاش بیرون رفتم.
– می رم بای.
https://niceroman.ir/?p=536
لینک کوتاه مطلب: