خلاصه کتاب
مانوش صبر کن ، با توام ميگم صبر کن
وايستادم . يه نفس عميق کشيدم تا خونسردی خودم و به دست بيارم و بعد
برگشتم سمت امير و با حرص گفتم :
- مانوش نه ، خانم آريا !!! بعدم يادم نمی ياد من کی با تو انقدر صميمی
شده باشم که وسط حياط دانشگاه بخوای اينجوری بلند به اسم کوچيک
صدام کنی ؟
ابرويی بالا انداخت و پوزخند زد و گفت :
- بله . خانم آريا .
بعد خيلی خونسرد دستاش و تو جيب شلوارش کرد و زل زد به من و
گفت :
- راجع به پيشنهادم فکر کردی ؟
دلم نمی خواست تو حياط دانشگاه اينجوری تو چشم باشم . بعضی از بچه
ها رو می ديدم که از کنارمون رد می شدن با هم ديگه پچ پچ می کردن
. کم چيزی نبود . منی که تو اين دوسال تا حالا به هيچ پسری محل نداده
بودم و هيچ کس و آدم حساب نمی کردم ، حالا وايستاده بودم وسط حياط
دانشگاه و داشتم با يه پسر حرؾ می زدم . اونم کی ؟ امير ابتهاج .
يکی از پولدار ترين پسر های دانشگاه که روزی با يه مدل ماشين و يه
رنگ لباس می اومد . علاوه بر اين که پولدار بود خيلی خوشگل و
خوشتيپ و خوش هيکلم بود . حالا از فردا می شدم سوژه بچه ها . منم
اينو نمی خواستم .
https://niceroman.ir/?p=679
لینک کوتاه مطلب: