خلاصه کتاب
هوای امروز بسیار دلپذیر بود، باد آرام آرام میوزید و موهای مشکی بلندم را به رقص وا میداشت.
غرق فکر در این هوای دل چسب بودم که صدای مادرم مرا از
حال و هوای خودم بیرون کشید.
صدای مادر را می شنیدم که مرا به سوی خود فرا میخواند با عشقی بی اندازه گفتم: جانم مامان الان میام عزیزم ، و به سمت اتاق مادرم راه افتادم، وقتی چهره ی زیبایش برایم آشکار شد با لبخند گفتم جانم حبیبی یا اُمی (جانم مادر دوس داشتنی) و مادرم در مقابل بالبخند به این شیرین زبونی های من خندید از آن خنده های زیبایش که مرا مهو زیبایی اش میکند.
https://niceroman.ir/?p=4433
لینک کوتاه مطلب: