خلاصه کتاب
نترس حوا... سیب را با عشق گاز بزن...آدم بی عشق...لیاقت بهشت را ندارد...
نفس:
روی تخت دراز کشیدم و تک تک خاطرات داره یادم میاد...مثل یه فیلم....حتی نمی تونم پلک
به هم بزنم ...و
لورازپام هم دیگه جواب نمیده ..
چقدر زندگی میتونه غافلگیر کننده باشه...درست لحظه ای که فکر میکنی همه چیز بر وفق
مرادته روزگار با بازی
های جدیدی یه سراغت میاد...
درست همین دیروز بود که مریم رو جلو در دانشگاه دیدم
مریم:نفس،یک دقیقه وایسا کارت دارم
نفس: بله،بفرما منتظرم
مریم:میای امروز بریم خرید
نفس:مریم ما که دو روز پیش خرید بودیم،باز چی میخای بگیری
مریم:نفس اذیت نکن دیگه،خب عروسی پسرعمومه باید لباس بگیرم دیشب مامانم بهم گفت حالا
بیا بریم نه نیار
نفس:بزار ببینم چی می شه خبرت میکنم،فعلا خداحافظ
مریم:خداحافظ دوست گلم،منتظر خبرتم،یادت نره
نفس:امروز خیلی خسته شدم از صبح دانشگاه بودم همین که رسیدم به ماشین یه موسیقی گزاشتم
که ذهنم از
دست کارای مریم آروم شه
بارون داره هدر می شه بیا با من قدم بزن
دلم داره پر می زنه واسه تو قدم زدن.....
https://niceroman.ir/?p=714
لینک کوتاه مطلب: