خلاصه کتاب
اما آن شب تا صبح لحظه ای خواب به چشمانش نرفت. در تاریکی به سقف خیره می نگریست و قیافه ی امین که حالا برایش خیلی جذاب و دوست داشتنی جلوه میکرد لحظه ای از مقابل چشمانش دور نمی شد مرغ فکر و رویاهاش به پرواز در آمده بود و موج گرم و متلاطم احساسات چنان بر وجودش غلبه می کرد که تمام پیکرش داغ میشد و نفسش به شماره می افتاد. متکا را به سختی به سینه میفشرد، این حس غریب و ویرانگر حتا در اوج سال های بلوغ هم تا این اندازه بروی غلبه نکرده بود. داشت دیوانه میشد
https://niceroman.ir/?p=6779
لینک کوتاه مطلب: