خلاصه کتاب
می تونی چشماتو باز کنی. پلک هام رو با اکراه از روی هم برداشتم.چند بار پلک زدم تا بتونم خودم رو واضح ببینم. به جلو متمایل شدم. خوشگل شده بودم. همونی که توقع داشتم،ساده و شیک. مادرم با خوشحالی اومد پیشم و گفت: مثل ماه شدی بهار.
مبارکت باشه. به زور لبخند زدم و گفتم:مرسی مامان.
هرکسی که تو آرایشگاه بود اومد و بهم تبریک گفت. از جمله نفس و نیلوفر. می دونستن اصلا خوشحال نیستم. واسه همین اونا هم از تهدل خوشحال نبودن و فقط نقش بازی می کردن.
نفس هم خوشگل شده بود. مثل عروسک. نیلوفر هم
همینطور. اما خب نیلوفر خیلی خانم تر از ما به نظر
میومد.مریم خانم، مادر شخصی که تا ساعاتی دیگه قرار بود بهطور رسمی همسرم شه، جلو اومد و با لبخندی مهربونگفت: خیلی ناز شدی عروس قشنگم. انشا الله… خوشبخت شی. باز هم با لبخندی زوری بغلش کردم و گفتم:ممنون مریم خانم.
https://niceroman.ir/?p=124
لینک کوتاه مطلب: