خلاصه کتاب
دستانش برای بافتنی خیلی سریع شده بود .. بدون توجه به حرکاتش سیخ را از حلقه های
کاموا عبور میداد ... ابرها گاهی از جلوی خورشید میگذشتندو بر دشت سرسبزسایه می
انداختند ...... رها همانطور که به دشت نگاه میکرد .. بافتنی هم میکرد ... خانه ی پدربزرگش
از دور نمایان بود ... با لذت غرق این دشت زیبایی شده بود که هر چند هفته یکبار ان را
میدید .... با خودش فکر کرد که
- بهتره تعطیلات تابستون بیام اینجا ... البته .. اگه بزارن ...
با صدای شلیک با ترس بلند شد ... قلبش به تپش افتاد ... از بالای تپه ی سرسبز به پایین
نگاه کرد ...
- صدای تفنگ بود ... وای خدا ...
با شیهیه ی اسب به خودش امد و به لابه لای درختان نگاه میکرد .. هر لحظه اماده ی فرار
بود .... دید که چند مرد سوار بر اسب به سمت عمق جنگل میرفتند ... رها با کنجکاوی خیره
ی ان چند مرد بود که یکی از سوار کارها با نگاهش رها را غافل گیر کرد ... رها اینبار ترسیدو
پا به فرار گذاشت .. چنان میدوید که نزدیک بود شلوارلی اش از چند طرف جر
بخورد .... بلاخره نفس زنان به کلبه نزدیک شد ... ننه زهرا و مادرش نازنین ... مشغول شستن
ظرفها در حیاط بودند که با دیدن رها ی ترسیده .. به سمتش رفتن
https://niceroman.ir/?p=669
لینک کوتاه مطلب: