خلاصه کتاب
صدای درب آپارتمان از جا پراندم.
به سرعت تمام صفحه هایی که روی مانیتور کامپیوتر قدیمی ام باز کرده بودم،را بستم.حتی
صفحه پی ام چت با سامان را.خوب می دانستم که مادر اصلا از چت کردن من با پسرهای غریبه
با ای دی های ناشناس که معلوم نبود اهل کجا هستند و هویت درستی دارند یا نه،خوشش نمی
آید.رو به روی آینه ایستادم و دستی به سر و موهایم کشیدم.گویی آثار چت کردن با غریبه ها در
چهره ام هویدا بود و من از اینکه مادر به همین دلیل بر من خرده بگیرد و به جانم غر بزند،فراری
بودم.
درب اتاقم را باز کردم و به بیرون سرک کشیدم.مادر چادر از سر گرفته بود و در حال جا به
جایی چند کیسه کوچک در یخچال بود.با خنده گفتم: سلام..چه خبر مامان؟
مادر در حالیکه لیوان آبی را به دهانش نزدیک می کرد،گفت:سلامتی...خدا رحم کنه!چقدر
گرمه!الان که آخر فروردینه این باشه،تابستون می خواد چی بشه... با لاقیدی شانه ای بالا انداختم
و روی کابینت کنار یحچال را نگاه کردم، ببینم مادر خوراکی آماده ای مثل چیپس و پفک خریده
تا شکمم را با ان پر کنم یا نه! طبق معمول با قیافه ای ناامید از آشپزخانه بیرون آمدم.مادر
هیچوقت مطابق سلیقه من خرید نمی کرد.یا شیر می خرید یا سبزی!که من هیچ کدام را دوست
نداشتم.
https://niceroman.ir/?p=764
لینک کوتاه مطلب:
قشنگ بود البته یه جاهاییش دیگه خیلی حوصله سربربودوتکراری
ولی بقیش خوب بود ارزش یکبارخوندنو داره