دختری که عاشق یه ترنس میشه و بعد از عمل قول ازدواج به اون میده ولی بعد از مدتی دیگه خبری ازش نمیشه و اون دختره به اصرار خانواده با یکی از بهترین خواستگاراش ازدواج میکنه ولی بعد از مدتی عشق قبلیش پیدا میشه و ...

علی آقا در خانه آقای افشار باغبان است. سودابه بعلت فرار از اين مسئله زنِ احمد مي‏‌شود تا دیگر كسی شغل پدرش را بر سر او نكوبد. تا اینکه سودابه روزی احمد را با دختری ديگر می‌بيند! از او جدا شده و به خانه پدر باز مي‏گردد. او با پسرخانواده‌ی افشاری كه پسر خيلی خود‏پرست و مغروری‌ست آشنا می.شود. آزار واذيت افشين حتی با وجود اينكه استاد سودابه است ادامه می‌يابد تا اينكه افشين می‌فهمد که عاشق سودا شده و به او دلبسته‌ست؛ بعد از اثبات عشق خود به سودابه با او ازدواج می‌كند. افشين نمي‏داند چرا چند وقتی است سودابه بي‏حوصله است! بعد از تعقيب سودابه او را....

پاریس هیچ وقت در خواب نیست. جهانگردان، پاریس را تا صبح بیدار نگه می دارند تا بتوانند از نقطه به نقطه ی این شهر زیبای تاریخی شگفت انگیز دیدن کنند. تا نیمه های شب کافه ها، رستوران ها و مغازه های محله های معروف باز هستند، برج ایفل با نور هزاران چراغ پیوسته به مردم سلام می گوید، قایق های شیشه ای همچنان چهانگردان را روی رودخانه ی سن به گردش شهرِ غرق در نور می برند تا به آن ها ثابت کنند که…..

دختری تنها و آسیب دیده پس از سالها به خانه خانواده ی پدری اش می رود و به واسطه این نقل مکان، او وارد زندگی مرموز یک نوازنده می شود.همه چیز به ظاهر خوب و آرام است تازمانی که قیم قانونی اوبه ایران بازمیگردد واسرار مگو فاش می شوند و زندگی ها در هم گره می خورد…

درمورد یه دختره اس که برادرش پلیسه و بخاطر همین گروگانش میگیرن. گروگانگیره خیلی هیکلیه و دختره خیلی خیلی ازش میترسه. ولی مجبور میشه بخاطر جون برادرش باهاش ازدواج کنه. پسره همون اول عاشق دختره میشه. ولی برادر دختره موفق میشه دستگیرش کنه و پسره میوفته زندان، دختره میفهمه حامله اس و چون بهش علاقه پیدا کرده ازش طلاق نمیگیره...

داستان درباره ی دختری به اسم ایزابل هستش که با پدرش که یکی از اشراف زادگان انگلستانه زندگی میکنه . پدر ایزابل فردی خوش گذرون و بی خیالیه تا اینکه به خاطر همین کاراهاش  تمام دارایی هاش رو به باد میده.پس ازین ماجرا…

بالا پايين ها توي زندگي همه ي ما وجود داره. اين رمان هم فراز و نشيب هاي زندگي دُرسا رو بيان ميكنه سياهي هاي زيادي گوشه و كنار اين شهر داره اتفاق ميفته و خيلي از ما از كنارشون رد ميشيم و اونها رو مختص زندگي اطرافيان ميدونيم و فكر ميكنيم اين سياهي ها براي ما نيست. اشتباهات نزديكانمون و اطرافيانمون رو ميبينيم و اون ها روسرزنش ميكنيم اما خيلي از ما اين اشتباهات رو تكرار ميكنيم. درسا هم يكي هست مثل همه ي ما و اين هم يك روايت از زندگي كسي مثل خيلي از ماست.

یه اتفاق در گوشه ای دنیا… شاید دلیل محکمی برای وجود منو تو باشد منو تویی که در کنار هم سر… یه بازی بچگانه… یه حماقت احمقانه… یه تصادف عاشقانه… یه نگاه دلبرانه… به سمت هم جذب شدیم هر کدوم با افکار و نقشه هایی که داشتیم اما در نهایت مسیرمون تغییر کرد قطار زندگی ترمز کشیدو منو تو با کله توی قلب های هم پرت شدیم