خلاصه کتاب
قلبم دیوانهوار میکوبید و مثل موشی که دنبال لانه موش باشه دنبال راه فراری بودم.
صداهای اطرافم مثل مته روی اعصابم بودند، ضعف عصبی وجسمی بهم غالب شده بود.
مثل روح سرگردانی بودم که نمیدونستم کجام و چیکار میخوام بکنم، قلبم تند و نامنظم و بلند کوپ… کوپ… میتپید.
اصلاً نمیدونم چرا و چطوری توی هچل افتادم؟!
https://niceroman.ir/?p=410
لینک کوتاه مطلب: