خلاصه کتاب
در برابر چشمان پر از خشم عمو عباس و نگاه های پر از نگرانی عمه و عزیزجون، آبروی پدری را بهانه کردم که از نظر من ارزشی ندارد. یک تنه ایستادم و این عروسی را راه انداختم. و آه از نهاد پدر بر آوردم که می دانست مخالفت هایش ارزشی برایم ندارد. برای دیدن نگاهش که پر از درماندگیست، سرم را بالا می گیرم و همزمان، نفسم می گیرد. حس از بدنم رخت می بندد. قلبم تپش منظم وارش را فراموش می کند.
https://niceroman.ir/?p=1837
لینک کوتاه مطلب: