خلاصه کتاب
من همه ی کلاه ها رو می ندازم هوا …من باید کلاه هستی رو بگیرم … هستی مال منو … باران مال محیا و محیا مال بارانو … اماده 321 و کلاه ها رو هم زمان پرت کردیم هوا … هممون مث این گاوا هستن که پارچه ی قرمز می بینن رم می کنن … تندتند این ور و اون ور می دوییدیم تنها یک قدم دیگه مونده بود تا دستام به کلاه انابی هستی برسه که باران درحالی چشماش لوچ شده بود و مث جت لی پرش یک متری می زد تا کلاه و بگیره روم فرود اومد و با صدای الناز که گفت
https://niceroman.ir/?p=3351
لینک کوتاه مطلب: