خلاصه کتاب
ملافه رو پرت کردم پایین … به صدای در زدنا اهمیتی ندادم … نگاهی به پایین کردم … آب دهنمو قورت دادم و شالمو یکم جلو دادم و از پنجره آویزون شدم … صدای در شدید تر شد … صدای داد بابا رو از پشت در می شنیدم … بابا ـ خبر مرگت بیتا چرا اینقدر لفتش میدی؟ با ترس پامو رو آجر گذاشتم و یکم رفتم پایین … سرتا پام می لرزید … صدای شکسته شدن در خبر از این میداد که : اولا بابام مثه چی عصبانیه! و دوماً الان میان اینجا … سریع تر رفتم پایین به طوری که با یه لحظه غفلت نزدیک بود پرت شم پایین از این سه طبقه
https://niceroman.ir/?p=2425
لینک کوتاه مطلب: