خلاصه کتاب
پسر لبخند بر لبان خشک و ترک خوردهاش مینشیند و آب دهانش را قورت میدهد. پادشاه به همراه پسر به خانهی آنها میرود، درب خانه باز است پادشاه به پسر میگوید:– تو برو پسر تا وضعیتشان بد نباشد و پشت سرت من میآیم.پسر سری تکان میدهد و وارد میشود بلند میگوید:– مریم من آمدم.با صدای سر و صدای خواهر پسر میآید، رمان عاشقانه گویی با کسی جر و بحث میکند و صدای مادرش میآید که میگوید:– از جانمان چه میخواهی؟!پسر که وارد خانه میشود پادشاه جلال پشت سرش وارد میشود و مرد میانسال را میبیند که روسری دختر در دستش است و جلوی او ایستاده پادشاه به سمت مرد میرود و روسری دختر را از درون مشتش بیرون میکشد و دندانهایش را روی هم جفت میکند.
https://niceroman.ir/?p=2890
لینک کوتاه مطلب: