خلاصه کتاب
پشت دیوار ایستاده بودم تا من رو نبینه. وارد شرکتش که شد آروم از پشت دیوار بیرون اومدم و نزدیک شرکت شدم. از پشت در بزرگ شرکت دیدم که وارد آسانسور شد. وقتی مطمئن شدم داخل آسانسور رفت، داخل شدم. منتظر آسانسور موندم و با اومدنش واردش که شدم دکمه طبقه مورد نظرم رو فشردم. تو آینه آسانسور نگاهی به خودم کردم. عمرا بتونی من رو بشناسی… چشمایی که از خودت بهم به ارث رسیده و رنگ خاصی داره و با هر لباسی که بپوشم تضاد ایجاد میکنه که با لنزی به رنگ مشکی پوشیده شده. پوستی سفید دارم به همراه دماغی متناسب با صورتم.
https://niceroman.ir/?p=2696
لینک کوتاه مطلب: