خلاصه کتاب
و در افکار خودم بودم که نامی که همیشه لرز به قلبم می انداخت را از دهان عمه شنیدم … خودم را به بی تفاوتی زدم. اما تمام حواسم پی عمه که نه، پی امیر عباسی بود که راجع بهش صحبت میکرد…
-والا مژگان جان از تو چه پنهوون، دلم زیاد به این دختره رضا نیست … اما چه کنم امیر عباس مرغش یه پا داره ماشااالله… انقدم اخلاقش چیز مرغیه که نمیشه باهاش حرف زد دو کلوم … از طرفیم دیگه سی رو رد کرده و همینطور یه لا قبا مونده به خدا … گفتم حالا که دلش گیره، پا پیش بزاریم برای این دختره …
https://niceroman.ir/?p=2483
لینک کوتاه مطلب: