خلاصه کتاب
آمدی و با گرمای وجودت، دستانم گرم شدنفس هایم وصل نفس هایت بود جانم فدایت بود تا این که مرا متهم خواندی وازمن فاصله گرفتی زمانی که متوجه اشتباه خود شدی برگشتی حال من آن آدم سابق نیستم وتو باید تاوان حکم بی گناهی ام را بدهی!
سورنا جراح قلب بود وبیست و نه ساله، دوست صمیمی عرفان محسوب می شد وخانواده هامون با هم رفت وآمد داشتن
صدای مامان باعث شد ازفکر کردن دست بکشم
مامان: دخترم چای بیار
کیک هایی که مامان پخته بود و هم آماده کردم با چایی بخورن
https://niceroman.ir/?p=3009
لینک کوتاه مطلب: