خلاصه کتاب
ماشین دور شد و دختر کوچک را در کنار خیابان رها کرد. دخترک که با بلوز نخی نازک و شلوارک از سرما میلرزید نشست و بازوهایش را دور زانوهایش حلقه کرد؛ موهای بور روشنش، مثل یک قاصدک رنگ پریده، در باد آشفته شده بود. آنها گفته بودند: «ساکت بمون عجیب الخلقه، وگرنه بر میگردیم و میبریمت.» نمیخواست آنها دنبال او برگردند. با وجود اینکه حتی نمیتوانست اسمش یا جایی را که در آن زندگی میکرد به یاد آورد، از این مسأله مطمئن بود.
https://niceroman.ir/?p=1772
لینک کوتاه مطلب: