خلاصه کتاب
دستم را روی پشتی چرمی ویلچری که رو به روی پنجره ی باز قرار گرفته بود گذاشتم و از میان میله های حفاظ پنجره نگاهی گذرا به فضای سبز و رشته های خورشیدی که از بیجانی، نارنجی شده بود انداختم … پرستار جوان از کنارم گذشت و صدای قدم هایش را شنیدم تا زمانی که در بسته شد … چرم مشکی ویلچر را میان مشت فشردم و مقابل زن روی ویلچر ایستادم.
https://niceroman.ir/?p=2480
لینک کوتاه مطلب: