خلاصه کتاب
در کلاس را باز کردم تمام سرها بطرفم چرخید … آقای محسنی سرش را از روی کتاب برداشت و نگاهم کرد و بعد به ساعت خجالت کشیدم … ببخشید استاد … با دست اشاره کرد بیا تو!
امدم تو فریبا از ته کلاس اشاره کرد بیا اینجا … صندلی بغلی اش خالی بود تندی رفتم نشستم … سرش را به گوشم نزدیک کرد … چرا دیر کردی!
استاد حواسش به ما بود … هیس بعدا می گم … در طول کلاس حواسم چند بار پرت شد … عجب پسری بود … هم رک و هم بداخلاق … داشت عصبانی ام می کرد … زنگ خورد!
https://niceroman.ir/?p=1975
لینک کوتاه مطلب: