خلاصه کتاب
کادوها باز شد، بعضی مهمان ها رفتن و آخر سر، ماندیم من و ستاره و فرنوش و سهیل و کیهان. باید میرفتم. نمیشد. من آدم این جور مهمانی ها نبودم. بیخود تلاش می کردم. به محض این که خواستم بلند شم، سهیل گفت: -بریم ۵تایی بشینیم تو آلاچیق؟ هوا خوبه، گپ بزنیم . همه موافقت کردن و به من نگاه کردن. صدایی از درون میگفت: بگو دیرم شده و خودتو خلاص کن.
https://niceroman.ir/?p=2553
لینک کوتاه مطلب: