خلاصه کتاب
صدای زنگ اومد. بلند نشدم عین طلبکارا نشستم. در کل دختر پروعی بودم… دست خودم نبود این اخلاقم در ذاتم بود عصبی و مغرور نگاه به در کردم. صداشون آمد. عمو میلاد که صدای خوب وگرم و دلنشینی داشت گفت: سلام مادر خوبین؟ باباجان شما چطور حالتون خوبه؟ مامان جون و بابا بزرگ هردو گفتند: پسرم ما خوبیم، خدا حفظت کنه. دونه دونه آمدند خونه، کامل داخل خونه شدند. تا منو دیدند، تعجب کردند و باهام کمی سرد حال واحوال کردند. خب معلومه دوست نداشتند خلوتشون بهم بخوره، چرا که پدر من باهاشون
https://niceroman.ir/?p=2852
لینک کوتاه مطلب: