دلسا به خاطر مشکلات و اتفاقهای که توی زندگیاش افتاده، پا میذاره روی دلش و از کسی که دوستش داره فاصله میگیره. تا اینکه بعد سالها، عسل به خاطر حسادت و نفرتش، اون رو از مردی دور میکنه که قصد نزدیک شدن به دلسا رو داره، اما غافل از اینکه اون شخص کسی نیست به جز– من رو بگو دارم مُیمیرم از خستگی! خرحمالیش فقط مال ماست اون وقت خوش گذرونیش مال بقیه است، نمیدونم چرا نمیفهمن که مایم آد…