مامان خندید و کتابش را زیر بغلش زد و از اشپزخانه بیرون زد . سلی هم تلفنش را که زنگ خورده بود ، زیر گوشش گذاشت و در حالیکه قلپ قلپ چایش را می نوشید ، از اشپزخانه بیرون زد … مدتی را همانجا نشستم … کاملا مشخص بود دو دستگی که از آن روز صبح استارت خورده بود ، داشت هر چه بیشتر خودش را نشان ، می داد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " نایس رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! - پشتیبانی وبسایت گروه فریا
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.