خلاصه کتاب
پایین را نگاه می کرد و باد لای موهایش می پیچید … فرش سنگی صدایش می کرد و مادر برایش آغوش باز کرده بود؟ لبه ی دیوار را محکم تر نگه داشت و دختر بچه ای توی سرش خواند: -تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی … شکستن بغضش با تلخ خنده اش همراه شد و دختر بچه با خنده، بلند تر خواند: اگه می خوای بندازی … پلک زد، قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و به جای دختر بچه خواند:
https://niceroman.ir/?p=2822
لینک کوتاه مطلب: