خلاصه کتاب
دختری به نام ارامش است…این دختر زندگی یه نواختی داشته و از خدا می خواهد تا به او یک عشق یا حتی سختی بدهد…
این دختر با پسری اشنا می شود که این پسر بسیاد بداخلاق خشک و بی احساس است…
نام پسر رامتین است…
رامتین از همان ابتدا که ارامش رامی بیند عاشقش می شود و دنبال او می افتد و به هر نحوه ای شده کاری می کند تا زود به زود ارامش را ببیند…
رامتین ارامش را دوست داشت اما نمی توانست به او بفهماند و عشقش ارامش را اذیت می کرد…
بعد از مدتی اتفاقی بین این دو می افتد که مجبور می شوند با هم ازدواج کنند رامتین از این موضوع خوشحال بود اما ارامش نه…
https://niceroman.ir/?p=983
لینک کوتاه مطلب: